مهرداد مشایخی
درآمد
در ادبیات سیاسی رایج در میان روشنفکران و کوششگران سیاسی ایرانی ـ دستکم در نسلهای اول و دوم انقلاب اسلامی ـ مفهوم «نسل» کاربرد چندانی نداشته است. انقلابیان چپگرای «نسل اول» تاکید بسیاری بر «طبقه» و هویت طبقاتی داشتند. اسلامگرایان انقلابی نیز بر نقش هویت دینی ـ مذهبی پای میفشاردند. اگرچه اصلاحگران «نسل دوم» از تحلیل طبقاتی فاصله گرفتند ولی هویت اجتماعی خاصی را جایگزین آن نساختند. برای آنها شباهتهای «گفتمانی» نقش تاکید کننده داشت. به عنوان مثال، تغییرات مطلوب را میبایست «اصلاحطلبان» ایجاد کنند؛ دیگر اهمیت نداشت که آنها از چه جنسیتی، چه قومیتی، چه طبقهای و چه نسلی باشند. امروز به نظر میرسد که بخشی از اندیشمندان و فعالان، تحت تاثیر فعالیتهای آنچه که «نسل سوم» انقلاب خوانده شده است، توجه زیادی به عامل «نسلی» مبذول داشتهاند. این دقت نظر را در میان نسلهای جوان وبلاگنویس و روزنامهنگار، نویسندگان و فیلمسازان و محققان علوم اجتماعی بیشتر میتوان مشاهده کرد. روشنفکران سیاسی کشور، اما، هنوز خود را با مباحث مربوط به هویت نسلی جدا درگیر نساختهاند. اگرچه جامعه روشنفکری سیاسی ایرانی دیگر از موقعیت دهههای پیشین خود، به مثابه روشنفکران عام (روشنفکرانی که قرار است برای «جامعه» بهطور کل، ارزشها و راهکارهای مترقی ایجاد کنند)، فاصله گرفته است و در راستای «روشنفکری خاص» (روشنفکرانی که در خدمت بلاواسطه گروههای اجتماعی مشخصی، نظیر زنان، دانشجویان، قومیتها و کارگران قرار دارند)، در حرکت است، ولی هنوز مساله نسلی را چندان جدی نگرفته است و، دستکم، آن را هنوز وارد دستگاه مفهومی و تحلیلی خود نکرده است.
شاید شکل گیری «جنبش سبز» نقطه عطفی را در رویکرد روشنفکری سیاسی ایرانی نسبت به موضوعیت عامل نسلی سبب شود.
هویت نسلی
ضروری است که از همان ابتدا تعریف خود را از «نسل» ارایه دهیم. نکته مهم در تعریف نسل آن است که، بر خلاف جمعیتشناسان، که نسل را صرفا در ارتباط با جنبه سنی و دورهبندی بیولوژیک در یک دوره زمانی شناسایی میکنند، در علوم اجتماعی «نسل» معنی پیچیدهتری به خود میگیرد. به عنوان مثال، جامعهشناس معروف آلمانی کارل مانهایم، تاکید خود را بر «تجربه مشترک» بخشی از جامعه در مورد مجموعهای از وقایع خاص تاریخی در نقاط مشابهی از چرخه عمر، قرار میدهد (البته در سنین جوانی اهمیت بیشتری به خود میگیرد). به عبارت دیگر، باید بر عامل «تجربه مشترک» نسبت به وقایع مهم سیاسی ـ فرهنگی در یک جامعه معین و در یک دوره زمانی معین توجه نشان داد. بدین ترتیب، میتوان، از نسلهای «جنبش مشروطه»، «دوره رضا شاهی»، «کودتای ۲۸ مرداد» و «انقلاب ۱۳۵۷» در ایران قرن بیستم یاد کرد. پس، همانطور که عوامل طبقاتی، قومی ـ نژادی، جنسیتی، شهری ـ منطقهای، و دینی موجد هویت جمعی هستند، میباید به نقش «هویت نسلی» نیز توجه کرد؛ عاملی که، به نظر میرسد، در توضیح رفتار نسل جوان درگیر «جنبش سبز» نقشی تعیین کننده داشته باشد.
در این مختصر شاید بد نباشد که از دو نویسنده که در این زمینه قلم زدهاند یاد کنم. واقعیت آن است که مفهوم «نسل سوم» انقلاب را برای نخستین بار روزنامهنگار معروف «نیویورک تایمز»، تاماس فریدمن، به ایرانیان معرفی کرد. وی پس از سفری که در ماه جون سال ۲۰۰۲ به ایران داشت، در مقالهای با عنوان «موج سوم ایران» به معرفی سه نسل در ایران پساانقلابی دست زد. او مینویسد:
«ایران بمب دارد. من میدانم. من آن را یافتم.
نه، نه ؟ منظورم آن بمب نیست. این بمب در معرض دید همگان ولی در عین حال پنهان است؟ در دبیرستانها، دانشگاهها و قهوهخانهها. این بمبی است که در جامعه ایران لحظه به لحظه به سوی انفجار میرود، و در دهه آینده به شکلی منفجر خواهد شد که سیمای جمهوری اسلامی را دگرگون خواهد کرد. در اینجا، به اختصار، از آن به «نسل سوم» یاد شده است.»
فریدمن، در خاتمه مقالهاش، با تاکید بر نقش «اینترنت و تلویزیون ماهوارهای» پیشبینی میکند که «نسل سوم» سرانجام ابزارهای سیاسی جدیدی را به کار خواهد گرفت و زمانی که چنین کند، ایران دگرگون خواهد شد؟ با یا بدون تاییدات آیتالله.» در سال ۲۰۰۸، شهرام خسروی، مردمشناس جوان ایرانی مقیم سوئد، اثر تحقیقی جالب خود به نام «جوان و تسلیمناپذیر در تهران» (Young and Defiant in Tehran) را منتشر ساخت و در آن تحلیل درخشانی از موقعیت جوانان تهرانی در مقابله با محدودیتهای حکومت و فرهنگ رسمی به دست داد. خسروی در این تحقیق میدانی نشان میدهد که فرهنگ جهانی چگونه خود را در میان این نسل باز تولید میکند و، همچنین، چگونه این جوانان با استفاده از فضاهای بدیل ـ مثل قهوه فروشی، پارک، محلات و مراکز خرید ـ در برابر فرهنگ و مقررات رسمی دست به نافرمانی میزنند. او نیز، همانند فریدمن، از سه نسل بعد از انقلاب سخن میگوید:
«نسل اول»، که انقلاب را ساخت و در سال ۱۳۵۷، افراد آن در سنین ۲۰ ـ ۳۰ سالگی و یا کمی بیشتر از آن بودند؛ یعنی، کودکی اکثر آنها متعلق به دوره پس از جنبش ملی شدن صنعت نفت و کودتای ۲۸ مرداد بوده است. ولی هویت اصلی نسل اول را تجربه مشترک شرکت در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ایجاد میکند.
نسل دوم، به باور فریدمن و خسروی، نسلی است که در جریان انقلاب حدود ۱۰ـ ۱۵ ساله بودند و تجربه مشترکشان عمدتا تجربه جنگ ایران و عراق بوده است. مشکلی که من با تعریف این دو از «نسل دوم» دارم آن است که آنها اشارهای به رابطه این نسل با واقعه «دوم خرداد ۱۳۷۶» ندارند. اگر بپذیریم که دوم خرداد ۱۳۷۶ (آغاز ریاست جمهوری خاتمی)، به هر حال، صرفنظر از نتایج سیاسی آن، نسل جدیدی از فعالان و اندیشمندان اصلاحگر را وارد صحنه سیاسی کشور کرد، پرسش آن است که چرا این ارتباط میان نسل دوم انقلاب و جوانان و نوجوانانی که انتخاب خاتمی را در دور اول ممکن ساختند، روشن نمیشود؟! من بر این باورم که در تعریف از «نسل دوم» میباید بر تجربه مشترک شرکت در انتخابات دوم خرداد و آغاز رسمی «دوره اصلاحطلبی» نیز تاکید کرد و نه صرفا شرکت در جنگ ایران و عراق.
اگر چنین باشد، در آن صورت، میتوان از خیزش ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و وقایع یک سال بعد آن، که بیانگر آغاز تهاجم نیروهای اقتدارگر به اصلاحگران بود، به مثابه پایان تجارب ویژه نسل دوم و آغاز تجربهاندوزی نسل سوم یاد کرد.
خسروی در مورد «نسل سوم» میگوید که آنها «محصول» جمهوری اسلامی هستند و دوره کودکی و نوجوانی خود را تماما پس از انقلاب اسلامی سپری کردهاند. آنها نه تنها علاقه خاصی به انقلاب اسلامی ندارند بلکه تضاد نسلی آشکاری با پدران و مادران خود که انقلاب را ساختند، دارند.
«پروژه» مشترک نسل سومیها همین «جنبش سبز» است. البته این بدان معنی نیست که نسل اولیها و، بهویژه، نسل دومیها، در این جنبش حضور ندارند؛ بلکه، به این معنی است که این نسل سومیها هستند که مهر خود را بر پیشبرد و فرهنگ حاکم بر این جنبش زدهاند.
نسل سومیها و «جنبش سبز»
آمار نشان میدهد که نزدیک به دو سوم جمعیت ایران زیر ۳۵ سال سن دارند، و همچنین، بیش از نیمی از جمعیت کشور پس از انقلاب به دنیا آمدهاند.
نسل سومیها همان کودکانی هستند که عمدتا در دهه اول انقلاب به دنیا آمدهاند. بررسی آمار دستگیرشدگان و جانباختگان اخیر موید همین امر است که اکثر آنها در میانه ۲۰ ـ ۳۰ سالگی بودهاند.
ولی کدام «تجارب مشترک» جهانبینی این نسل را توضیح میدهند؟ آنچه که اکثریت آنها از جمهوری اسلامی میفهمند محدودیتهای غیر قابل فهم آن است! یعنی تبعیضها و مقرراتی که برای این نسل دیگر قابل توجیه نیست. به علاوه، آنها پدران و مادران خود را در ایجاد این شرایط به نحوی مقصر میبینند. «سیاسی بودن»، «انقلابی بودن»، «آرمانگرا بودن» و «ضد آمریکایی بودن» مفاهیمی هستند که برای این نسل «انقلاب اسلامی» را تداعی میکنند. پس، این نسل به ارزشهایی در تقابل با ارزشهای بالا باور دارد. این نسل، به یک معنی، غیرسیاسی (با تعاریف نسل اول انقلاب) است. اگر امروز، بسیاری از افراد این نسل درگیر یک نبرد مرگ و زندگی با نظام حاکماند، این گرایش اخیر آنها به سیاست را مدیون جمهوری اسلامی هستیم که عرصه را چنان بر این نسل تنگ کرد که، دسته دسته آنها را به خیابانها کشانید. نقطه عزیمت اکثریت این جوانان، اما، بیشتر از آن که آرمانهای سیاسی باشد «رهایی اجتماعی» از قید و بندهایی است که مقررات و فرهنگ رسمی بر آنها چیره کرده است: حجاب تحمیلی، عدم آزادی معاشرت، عدم اشتغال، نومیدی نسبت به آینده، نداشتن حق انتخاب، بیتفریحی، عدم دسترسی به دانشگاه، و به یک کلام، نابود شدن فردیت آنها. اگر نسل دومیها، در مواجهه با همین مصایب، به نوعی، جمهوری اسلامی با سیمای انسانی و اصلاح از درون را پذیرا شدند، نسل سوم، زمانی پا به عرصه اجتماعی گذاشت که «اصلاحات» در سراشیبی و در حال رنگ باختن بود؛ خیزش دانشجویی ۱۳۷۸ به شدت سرکوب شده بود، سعید حجاریان ترور شده بود، و مطبوعات دوم خردادی عمر متوسطشان از چند ماه تجاوز نمیکرد. آزادیهای فردی و اجتماعی نیز، پس از چند سالی «دوره تنفسی»، مجددا رو به نزول داشتند.
بنا بر این، رابطه نسل سوم با جریان اصلاحطلبی را نباید رابطهای اعتقادی و ایدئولوژیک ارزیابی کرد. بر خلاف روشنفکران و فعالان سیاسی نسلهای پیشین که در «انقلاب» و «اصلاح» و «دموکراسی» و «جامعه مدنی» با ایده و آرمان و گفتمان مواجه هستند، برای جوانان و نوجوانان نسل سوم، امر سیاسی و مقبولیت آن بستگی به تاثیر بلاواسطه این گونه ایدهها در زندگی خصوصیشان دارد. اگر فلان سیاستمدار بهتر از دیگری قلمداد میشود نه به خاطر برنامهها و گفتمان انتزاعی او، که به خاطر گشایشهایی ملموس در زندگی خصوصیشان است. این نسل پراگماتیسم را به جای آرمانگرایی نشانده است.
اگر نسل جوان در سالهای ۱۳۵۰ به سیاست گرایید، نه عوامل اقتصادی جنبه تعیین کننده داشتند و نه محدودیتهای اجتماعی. نقش آموزههای ایدئولوژیک از نوع شریعتی، خمینی، مجاهدین، اشرف دهقانی و نظایر آن، در کنار دیکتاتوری شاه، پر اهمیت بودند. در حالی که برای نسل سوم یک خلاء نزدیک به مطلق در مورد بیعت با رهبری فرهمند و آتوریته وجود دارد! آنها دیگر بت ندارند.
میرحسین موسوی، اگرچه برای بخشی از نسل سومیها، که دینیتر هستند، میتواند یک «رهبر» جلوه کند، ولی برای اکثریتشان تا زمانی «رهبر» است که به واقع «رهبری» کند! نسل سومیها نسلی ضد آتوریته (اقتدار) هستند.
اگر نسل دومیها را کم و بیش تابع گفتمان اصلاحگرایانه حکومتی بدانیم، نسل سومیها را باید پسا اصلاحطلب (Post - Reformist) به حساب آورد. این گونه تغییر الگو نیز، قبل از آن که محصول مباحث نظری جدید روشنفکری باشد، محصول ضعفهای اصلاحطلبان و پدیده «احمدینژادیسم» است. به عبارت دیگر، از سال ۱۳۸۰ به این سو، دیگر نمادی درخشان از اصلاحطلبی در کشور حضور ملموس نداشت تا نسل سومیها را مجذوب خود کند. پس از انتخابات اخیر نیز آرایش صحنه سیاسی جایی و امکانی برای «اصلاحات» باقی نگذاشت. حتی فعالان اصلاحطلبان نیز که امروز در جبهه مقاومت میجنگد با گفتمانی متفاوت از «اصلاح نظام» در صحنهاند. پویشی که با «رای من کو» جرقه زد، به سرعت از عرصه انتخابات غیر آزاد فاصله میگیرد و مراحل متکاملتری را در انتهای تونل رویت میکند: انتخابات آزاد، نظام دموکراتیک، نظامی که دین را از حکومت جدا نگه دارد، و قانون اساسیاش با مبانی حقوق بشر در تضاد نباشد. ولی نسل سومیها، علیرغم تجربه محدودشان در عرصه سیاست، به خوبی مرز میان «امروز» (عالم واقع) و «فردا» (عالم آرمانهای ناب) را درک میکنند. اگر از حرکتهای اصلاحگرانه و جنبش زنان چیزی آموخته باشند پیروی از «مراحل» گوناگون برای حصول خواستهای نهایی است.
در گفتمان پسا اصلاحگرایانه، حقمداری ـ تضمین حقوق شهروندی ـ اصل است. نسل سومیها، بدون آن که مخالف ایده «اصلاحات» باشند، به تجربه دریافتند که در ایران دهه اخیر، اصلاحطلبان حکومتی چنان خود را در محدوده فعالیت انتخاباتی گیر انداختند که ارتباط خود را با دیگر عرصههای «تحول» و «تغییر» از دست داده بودند. حرکت زنان، در دوره احمدینژاد، اهمیت فضاهای بدیل، همچون خیابان، پارک، محلات و جلسات محدود خصوصی را برای فعالان مدنی آشکار ساخت. به همین دلیل بود که مواجهه نسل سومیها با انتخابات ریاست جمهوری، از محدوده رفتار انتخاباتی به مراتب فراتر رفت. بر خلاف دو دوره قبل، که انتخابات غیرآزاد رفتار محافظهکارانه خاصی را از جوانان طلب میکرد، این بار، جوانان و نوجوانان، پویش انتخاباتی را «از آن خود کردند». البته، انعطافپذیری موسوی و کروبی هم در این امر دخیل بودند. ولی انتخابات غیرآزاد همیشگی، ناگهان، تبدیل به یک بسیج عمومی جوان شد که در همه جای ایران در جریان بود.
فراموش نکنیم، شکل و عرصه مبارزه سیاسی در کشورهای نادموکراتیک از دو منبع اصلی سرچشمه میگیرد: اول، فرصتهای سیاسی که حکومت برای مخالفانش فراهم میآورد و یا از آنها سلب میکند؛ دوم، نگاه و فرهنگ سیاسی مخالفان، که آنها را در گزینش این یا آن فرصت آماده میکند.
نسل دومیها میخواستند از فرصت انتخاباتی برای «اصلاح نظام» بهره گیرند، در حالی که، نسل سومیها با استفاده از «تجارب مشترک» نسلیشان میدانستند که کارزار انتخابات را میباید به یک بسیج عمومی برای «تغییر» تبدیل کرد. اگر جمهوری اسلامی، به دلایل خاص خود، تمایل داشت انتخابات را به شکل «زرق و برق»دارش به جهانیان عرضه کند، نسل سومیها به خوبی از همین فضا و فرصت کوتاه مدت استفادهای بهینه کردند. «جنبش سبز» ابداع موسوی نیست؛ اگر «سبز» بودن آن از سوی موسوی و یارانش طرح شده، «جنبش» بودن آن از سوی نسل سومیها پا گرفته است. بنا بر این، در جمعبندی از این بخش، بر این نظرم که در تعیین آنچه که به «جنبش سبز» موسوم است، از میان متغیرهای گوناگون جامعهشناختی (نظیر طبقه، جنسیت، قومیت، مذهب، گفتمان ـ ایدئولوژی، و نسل) این آخری مهمترین عامل شناخت از خصوصیات رفتاری آن است. اگر تاریخ معاصر ایران را ملاکی برای شناخت از تحرکهای نسلی بدانیم، میتوان از سه نسل پیشین یاد کرد: نسل سالهای ۳۲ ـ ۱۳۲۰، که با کودتای ۲۸ مرداد خاموش شد. نسل سالهای خفقان سیاسی ( ۵۶ ـ ۱۳۴۲)، که پس از مشارکت انقلاب اسلامی، بخشی از آن سرکوب و متواری شد و بخش دیگرش به نظام پیوست. نسل سالهای جنگ با عراق و دوره رفسنجانی، که راه اصلاح نظام را برگزید و دچار یاس سیاسی شد.
به راستی، تاریخ آینده ایران چگونه از «نسل سومی»های انقلاب یاد خواهد کرد؟
بخش دوم
• .» بر خلاف دهه ۱۹۶۰ در ایالات متحده، که حضور چندین جنبش اجتماعی و اعتراضی جوانان رادیکال را به خود و سیاست جلب کرد، در ایران و تا پیش از کودتای انتخاباتی ۲۲ خرداد، اکثریت نسل سومیها خود را درگیر جنبشها و شبکههای زنان و دانشجویان نکردند. مقاومت آنها عمدتا، در شکل شیوه زندگی و خودمختاری فرهنگی ابراز میشد ...
توضیحات
همانطور که در بخش اول مقاله اشاره کردم، در اینجا واژه «نسل» در مفهوم رایج آن، یعنی گروه سنی معینی که در یک دوره زمانی مشخصی زندگی میکند، به کار گرفته نشده است. مراد ما «نسل سیاسی» است؛ بهطور مشخص، سه نسل سیاسی متفاوت، که از ابتدای انقلاب ۱۳۵۷ تاکنون در سپهر سیاسی ایران فعال بودهاند. در این تعریف جامعهشناختی «نسل» بیانگر وقایع و تجارب تاریخی مشترکی است که در دوره جوانی بخشی از جامعه اتفاق افتاده و بر جهانبینی و شناخت آتی آنها تاثیری اساسی بر جای میگذارد.
بر این شالوده، از نسلهای اول، دوم و سوم انقلاب سخن گفتیم. تجربه سیاسی ویژه نسل اول را «انقلاب اسلامی» (۵۷ ـ ۱۳۵۶)، نسل دوم را «بسیج دوم خرداد ۱۳۷۶»، و تجربه ویژه نسل سوم را جنبش اعتراضی «سبز» خواندیم.
اگرچه مفهوم «نسل سیاسی» یکی از راهنماهای اصلی برای شناخت از جنبشهای اجتماعی و گفتمانهای سیاسی و فرهنگی یک جامعه است، با این حال، قصد نداریم که آن را در برابر سایر عوامل تاثیرگذار مثل طبقه، جنسیت، قومیت، خرده فرهنگ، ایدئولوژی و نظایر آن به کار بگیریم. طبیعی است که یک پژوهش همه جانبه از جنبش سبز میباید به تمامی این عوامل توجه نشان دهد. بنا بر این، این نوشته صرفا به بررسی عامل نسلی، آن هم در محدوده تهران و احتمالا کلان شهرهای کشور، بسنده میکند و بس.
در این بخش از مقاله به زمینههای پیدایش نسل سوم میپردازیم.
تاثیر دگرگونیهای جمعیتی
بیتردید، نقطه عزیمت در شناخت از پدیده «نسل سوم» فرایند انفجار جمعیتی دهه اول انقلاب (۱۳۶۸ ـ ۱۳۵۷) است. میدانیم که در این دوره بیخردی و غفلت تاریخی روحانیان حاکم منجر به آن شد که سیاست کنترل موالید و تنظیم خانواده برای مدتی کنار گذاشته شود. عامل جنگ نیز مزید بر علت شد و سطح باروری زنان در این دهه افزایش کیفی یافت. بین سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۶۵، نرخ باروری زنان از چهار و ۴۲ صدم درصد فرزند به پنج و ۴۵ صدم درصد فرزند افزایش پیدا کرد، که یکی از بالاترین سطوح باروری زنان در جهان بود (حبیبالله زنجانی، محمد میرزایی: جمعیت، توسعه و بهداشت باروری.).
میزان متوسط رشد سالانه جمعیت کشور، در این دهه، به چهار درصد نزدیک شد که گویای یک بی سیاستی فاجعهآمیز بود. در نتیجه، نسبت جمعیت جوان به کل جمعیت شروع به بالا رفتن کرد. اگر جوانان را گروه سنی ۲۴ ـ ۱۵ تعریف کنیم، آنها ۱۸ و نه دهم درصد از کل جمعیت کشور را در سال ۱۳۵۵ (در آستانه انقلاب) تشکیل میدادند. این رقم در سالهای ۱۳۶۵، ۱۳۷۵ و ۱۳۸۵، به ترتیب، به حدود ۱۹ درصد، ۲۰ و پنج دهم درصد، و ۲۰ درصد تغییر یافت. اگر جوانان را کمی وسیعتر تعریف کنیم (۲۹ ـ ۱۵ سالگان)، در آن صورت، با افزایشی از حدود ۲۵ درصد (سال ۱۳۵۵) به ۲۶ درصد (۱۳۶۵)، ۲۸ درصد (سال ۱۳۷۵)، و حدود ۳۰ درصد (سال ۱۳۸۵) مواجه هستیم.
گفته میشود که در حال حاضر ۷۰ درصد جمعیت کشور زیر ۳۰ سال سن دارند. بنا بر این، ایران پس از انقلاب نیز، همانند شماری از کشورهای دیگر، با پدیده پرزایی (Baby Boom) مواجه شد.اما آنچه که در بحث ما از این پدیده مورد نظر است فرایند جوانتر شدن جمعیت ایران و برخی تبعات آن نظیر گسترش بعدی جمعیت دانشآموزی و دانشجویی و همچنین زمینهسازی برای تحولات فرهنگی ـ سیاسی است.
در عین حال باید توجه داشت که توزیع جمعیت جوان در سراسر ایران بهطور متجانس و یکدست انجام نگرفته و بهطور روز افزونی جوانان جذب شهرهای بزرگ کشور شدهاند (تهران از این نظر موقعیتی ویژه دارد). اگر جمعیت امروز تهران را حدود ۱۲ میلیون و ۵۰۰ هزار و جمعیت کشور را حدود ۷۲ میلیون فرض گیریم، در آن صورت، حدود ۱۷ و سه دهم درصد از کل جمعیت در تهران ساکن است و بیش از ۳۵ درصد جمعیت فقط در پنج شهر بزرگ کشور. با این حال، نباید این فکر را القاء کرد که جوانتر شدن جمعیت الزاما، و بهطور بلاواسطه، به شکافهای عظیم نسلی و تحولات سیاسی ـ فرهنگی میانجامد. آنچه که موجد تحولاتی از این دست میشود ترکیبی از جوانتر شدن، به اضافه شرایط فرهنگی ـ سیاسی مساعد و حتی، میزانی از بهبود اوضاع اقتصادی است.
مقایسهای با پدیده «پرزایی» در ایالات متحده آمریکا
بدون آن که قصد شبیهسازی مصنوعی میان مورد «نسل سوم» ایران و پدیده نسلی baby Boom در ایالات متحده در سالهای ۱۹۶۵ ـ ۱۹۴۵ داشته باشیم، شاید بد نباشد به تشابهات و تفارقات میان این دو توجه کرد. پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت نظامیان آمریکایی به کشور برای چند سالی میزان باروری زنان را بهطور کیفی افزایش داد. گفته میشود در یک سال اول، فرزندآوری ۱۹ درصد بالا رفت و سال دوم، ۱۲ درصد، و پس از سه سال سکون، مجددا رو به افزایش گذاشت و تا میانه دهه ۱۹۶۰ ادامه یافت. میزان تولد کودکان در سالهای ۵۳ ـ ۱۹۴۸ بیش از مجموعه سه دهه پیش از آن بوده است (Todd Gitlin, The Sixties). رونق استثنایی اقتصادی آمریکا در دهه ۱۹۵۰، بیشک، یکی از مهمترین دلایل تقویت کننده این روند جمعیتی در آمریکای آن سالها بود. این دورهای است که دولت با تخصیص دادن بودجه و اعتبار بسیار گستردهای، تسهیلات کم سابقهای برای ارتشیان و طبقه متوسط ایجاد کرد: بزرگراه سازی، کمک به ادامه تحصیلات دانشگاهی، وامهای کم بهره و نظایر آن. طبقه متوسط رو به گسترش، در این سالها حومه نشینی را تجربه کرد و در خانههای جدیدی (خارج از مرکز شهر) سکنی گزید.
رونق اقتصادی این سالها سطح زندگی طبقه متوسط را بسیار ارتقاء داد و نسل جوان نیز، بر خلاف نسل پدر و مادرشان (که تجربه بحران اقتصادی دهه ۱۹۳۰ را پشت سر داشتند)، دنیا و جامعه را به گونهای جدید تجربه میکردند و از آزادیهای جدیدی که امکانات آموزشی، تلویزیون و اتومبیل در اختیارشان قرار میداد، بهرهور میشدند. این در تقابل با گرایشهای فرهنگی و تربیتی سالهای پس از جنگ بود که بسیار محافظهکارانه و غیر قابل انعطاف بودند و تاکید بسیاری بر «همراهی با جمع»، «اطاعت از آتوریته» و «مراعات هنجارهای اخلاقی» داشتند.
از اواخر دهه ۱۹۵۰، یک نوع واکنش فرهنگی ـ نسلی در آمریکا رقم خورد و مفهوم شکاف نسلی (Generation Gap) جای خود را در مباحث اجتماعی باز کرد. جوانان، تحت تاثیر موزیک راک اند رول، واکنش به مباحث حول استفاده از بمب اتمی، رونق محفل" بیت نیکها" و شروع جنبش حقوق مدنی، پا به سالهای پرتلاطم ۱۹۶۰ گذارد. سالهایی که به درست یا غلط با واژه «پاد فرهنگ» عجین شده است (Counter Culture). در این دهه واکنشهای نسل جوان به ارزشها و هنجارهای دهه ۵۰ به شدت سیاسی و اعتراضی بود. جوانان آمریکایی در این دهه به شکلگیری بسیاری از جنبشهای سیاسی ـ فرهنگی یاری رسانیدند و، در عین حال، از این جنبشها به شدت تاثیر گرفتند. فمینیسم، ادامه جنبش حقوق مدنی (Civil Rights)، چپ جدید، ضد جنگ، دانشجویی، هیپیگری (Hippies)، آزادی جنسی و استفاده از مواد مخدر و شماری دیگر. این جنبشها در اوایل دهه ۱۹۷۰ کم و بیش پایان گرفتند.
تاثیرات ساختار اجتماعی ایران بر نسل سومیها
همانطور که پیشتر نیز اشاره کردیم، نسل سومیها عمدتا در دهه اول انقلاب (با کمی تسامح تا پایان دهه ۱۳۶۰) تولد یافتهاند. احتمالا اکثر آنها خاطره ملموسی از دوره جنگ ایران و عراق ندارند. فرایند فرهنگپذیری آنها، عمدتا، به دهه ۱۳۷۰ بر میگردد؛ سالهایی که ابتدا با رفسنجانی و سپس (پس از خرداد ۱۳۷۶) با خاتمی، جوانان در عرصههای اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی کشور نوعی «گشایش» (با معیارهای جمهوری اسلامی) را تجربه میکردند. از سختگیریهای دوره جنگ کمی کاسته شد و مصرفگرایی و معیارهای طبقه متوسط شهری، به تدریج جای «گفتمان دوره جنگ» را اشغال کرد. برای جوانان و نوجوانان تهرانی و شهرهای بزرگ فضاهای تازهای (ولو زیرزمینی) شکل گرفتند که زندگی را قابل تحملتر میکردند: امکان تشکیل گروههای موسیقی و فرهنگی، آزادی بیشتر برای معاشرت با جنس مخالف، گسترش پارتیها و میهمانیهای شبانه، گسترش استعمال مواد مخدر و مشروب، تولید و توزیع فیلمهای غربی و داخلی «غیر مجاز»، افزایش کلاسهای زبان انگلیسی و کامپیوتر، و بالاخره، رشد سریع مطبوعات غیر دینی و گسترش دانشگاههای «آزاد» در شهرهای بزرگ و متوسط کشور (که واکنشی به نیاز رو به رشد جوانان شهری برای آموزش عالی و، در نهایت، ارتقاء اجتماعی بود).
یکی از پژوهشگران ایرانی، در توصیف واکنش نسل جوان در نیمه دوم دهه هفتاد، چنین مینویسد: «امروز، دو دهه پس از پیروزی جمهوری اسلامی، جنبشی رو به رشد برای شادی، جنبشی در تقابل با پروژه فرهنگی حکومت، در حال ظهور است.» (بهزاد یغماییان: Social Change In iran). من، وفاداری نظری خود را نسبت به تئوری حکومت ـ محور (Centered State) در تعیین تحولات سیاسی ـ اجتماعی ایران، همواره اعلام کردهام. حکومت جمهوری اسلامی (البته ناخودآگاهانه و بر خلاف نیات حاکم بر آن) بارها موجد تغییرات و تشکیل نیروهای اجتماعی شده است که، به یک معنی، «گورکنان تاریخی» آن محسوب میشوند. بر همین منوال، نقش سیاستهای جمعیتی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی جمهوری اسلامی در بسترسازی و پیدایی نسل سومیها بسیار تعیین کننده است! از خاطر نبریم که سیاستهای فرهنگی حاکم بر جمهوری اسلامی در دوره جنگ (بهویژه) تحمیل یک سبک زندگی ریاضتکشانه بر اکثریت جامعه بود، که در آن مکانی برای تفریح، خنده، معاشرت، میهمانی، موسیقی، پوشش رنگی، فیلم و تئاتر و ارتباط فرهنگی با کشورهای اروپایی و آمریکا عملا ممنوع بود. ارزشهایی که متعالی و «اسلامی» تعریف میشدند عبارت بودند از شهادت، روضهخوانی و سوگواری، قناعت، تحسین فقر، کثیفنمایی، مبارزهجویی، غربستیزی، تبعیت از علما، رعایت حجاب (برای «خواهران»)؛ سبکی از زندگی که اصولا قرابتی با تمایلات اکثر جوانان شهری آن سالها نداشت. به هر رو، در دوره جنگ، این سبک زندگی بر نسل جوان تحمیل شد. قربانیان اصلی آن «نسل دومی»ها بودند.
اگر سالهای رفسنجانی را دوره گذار از «فرهنگ شهادت» به «فرهنگ شادی» بدانیم، در نیمه دوم دهه هفتاد، نوجوانان و جوانان فرصتی به دست آوردند تا با فرهنگ رسمی مرزبندی نمایند. طبیعی است که در هر گونه واکنش جنبههایی از افراط در برابر تفریط هم حضور پیدا میکند. چنان که، نسل جدید در پارهای رفتارهای خود (چه به علت واکنش به سیاستهای رسمی و چه به علت شرایط نابسامان و نومیدی به آینده)، از جمله در رفتار جنسی، در استعمال مواد مخدر و نظایر آن (دستکم با معیارهای نسل اولیها) افراطی عمل کرده است. ولی، در عین حال، این رفتار قابل درک است.
نهادهای باز دارنده؟ در هر جامعهای مجموعهای از نهادها رفتار اجتماعی راتنظیم میکنند و به نوعی، شکلی از کنترل را اعمال میکنند: قانون، دولت و دستگاههای قهریه آن، دین، خانواده، سنتهای فرهنگی (عرف) از این جملهاند. جمهوری اسلامی با ادغام تمامی این نهادها در ساختار حکومتی (به استثنای خانواده و عرف)، ضربه بزرگی به رابطه میان مردم و نهادهای اجتماعی وارد ساخت و، در واقع، آنها را بیاثر کرد. مشروعیتزدایی از نظام، در انظار بسیاری از شهروندان (بهویژه نسل سومیها) به مشروعیتزدایی از قانون، دین و متولیان آن، نیروی انتظامی و رسانههای جمعی نیز گسترش یافت.بعلاوه خانواده نیز، در سالهای جنگ و پس از آن، تضعیف گردید و، دست کم، اقتدار سنتی پدر به میزان زیادی فروکش کرد. نتیجه این امر، تقویت جایگاه فرزندان در خانواده ایرانی بوده است. «فرزند ـ محوری» بیانگر رفتار خانوادههای طبقه متوسط شهری بوده است؛ امری که در آمریکای دهه ۱۹۵۰ نیز صورت گرفت و به اشتباه آن را به تاثیر کتابهای تعلیم و تربیتی «دکتر اسپاک» نسبت میدادند! ولی در ایران کدام مکتب تربیتی به فرزند ـ محوری یاری رساند؟!
شاید تقویت نقش مادران در اداره خانواده، در کنار کاهش نقش پدر، به علاوه، جایگاه سرنوشتساز کنکور و کلاسهای تقویتی در دوران دبیرستان، و درک از نیاز نوجوانان به تفریحاتی که حکومت آنها را «ممنوع» میداند، و بالاخره، فقدان اشتغال برای جوانان، همه و همه در این وضع دخیل بوده باشند.
سنتها و عرف نیز، که در بسیاری کشورها نقش تنظیم کننده و بازدارنده (در برابر رفتارهای افراطی) بر عهده دارند، در ایران پس از انقلاب، عامدانه به کنار گذاشته شدهاند. سیاستهای فرهنگی جمهوری اسلامی در رقابت با هر منبع فرهنگی غیردینی (چه ایرانی و چه غربی) سیاستی حذفی بوده است. به علاوه، «عرف» در رقابت با پویش جهانیشدن فرهنگی و ارزشهای جدیدی که برای نسل جوان به مراتب جذابتر هستند، نیز آن کارایی سابق را ندارد. در فقدان این نهادهای واسطهای، یک قطببندی فرهنگی ـ رفتاری میان حکومت و نسل سومیها ایجاد شد؛ حکومت (بهویژه در چهار سال احمدینژاد این روی خود را عریان به نمایش گذاشت)، با اتکاء به ارعاب و پلیس و تحقیر با جوانان برخورد میکرد.
جوانان نیز با رویگردانی از هرچه رنگ و بوی فرهنگ رسمی داشت و سیاستهای حکومت، الگوی نفی و وارونهسازی را پیشه کردند: «هرچه حکومت دوست میدارد، از آن دوری کن» و «هرچه حکومت از آن نفرت دارد، نیکو است.» بر خلاف دهه ۱۹۶۰ در ایالات متحده، که حضور چندین جنبش اجتماعی و اعتراضی جوانان رادیکال را به خود و سیاست جلب کرد، در ایران و تا پیش از کودتای انتخاباتی ۲۲ خرداد، اکثریت نسل سومیها خود را درگیر جنبشها و شبکههای زنان و دانشجویان نکردند. مقاومت آنها عمدتا، در شکل شیوه زندگی و خودمختاری فرهنگی ابراز میشد.
ادامه دارد
0 نظرات:
ارسال یک نظر